حکایت عجیبی است این باران پاییزی...
تنها را تنهاتر می کند... و عاشق را عاشق تر...
و امان از اینکه هم عاشق باشی هم تنها...
من دیوانه نیستم
چرا نگاه می کنی؟
فقط کمی تنهایم
همین!
تنها ندیده ای؟
به من نخند
من هم روزگاری عزیز دل کسی بودم…
تنهایی من، همان انتظارم است
و انتظارم، همان عشق!
و عشق تنها بهانه ی بودنم!
بی بهانه ام نکن!
بعد از رفتن تو
چقدر غریب شده ام میان این همه آشنا…
چند روزی است حجم تنهایی را بر روی قاب آبی دلم نقاشی می کنم
نه
قلم در دست من نیست
من نقاش این تنهایی نیستم
این خاطرات شب چشمانت است که
قلم در دست گرفته..
و به حرمت شبهای تلخ من
بعد از رفتن تو
حجم تنهایی را بر قاب دلم نقاشی می کند
جز تو…!